داستان كوتاه (جالب) !
نوشته شده توسط : davood sadegin

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله ‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار، پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن.
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنارپسر جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و ازپسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.
ناگهانجوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها باقطار حرکت می‌کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.
بارانشروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد وچشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب رویمن چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان پزشک مراجعه نمی‌کنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم.

امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند !!!






:: بازدید از این مطلب : 388
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 7 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: